دلـربـايـي يـار
دلـربـايـي دل مـا بـرد عجـب از کـارش .................... چـون مـن سوخته دارد به هزاران يارش
مدّعـي خـويش ببيند نــه جمـال يـارم .................... ره نبـردهاسـت بـه عشق و گذر اسرارش
عـاقلـي بـر در ميخـانـه بـه انکـار آمــد .................... پيـر مـا گفت مياش ده به خدا بسپارش
آنکـه فتـواي بـه بـربستن ميخـانه نمود .................... گـرچـه بـد کرد خدايـا تو گرامي دارش
صوفيان دست فشانند و ز خود بيخبرند .................... مطرب ماست که گرم است طرب بازارش
زندگي کام شود بر من و جان ميدهمش .................... گـر ببينم رخ زيبـا بـه جهـان يکبـارش
جملـه ذرّات جهـان از نفسش رقصـاننـد .................... نـوربخـش است و ببـرده دل مـا انوارش
عليرضا نوربخش
چهارشنبه 16 اسفند 1402، 6 مارس 2024، لندن